رمان(با من بازی؟!)پارت ۱

𝕬𝖞𝖗𝖘𝖆 𝕬𝖞𝖗𝖘𝖆 𝕬𝖞𝖗𝖘𝖆 · 29 اردیبهشت · خواندن 1 دقیقه

-با من بازی میکنی ؟!

با وحشت به دختر روبروم خیره شدم موهای سفید و چشمانی سیاه 

داشت نزدیکم میشد که پا به فرار گذاشتم و از اون جاده دور شدم نفس نفس زنان خم شدم با دیدن دخترک تو فاصله چند متری صورتم 

جیغی کشیدم 

-از جونم چی میخواییییی!

-جونتو

با حرف دخترک ترسیده باز فرار کردم چرا این شهر توش کسی زندگی نمیکرد اخه

یهو چراغی روی سرم روشن شد و حرف دخترک در ذهنم اکو شد

- با من بازی کن!

و یهو

از خواب بیدار شدم عرق کرده بودم داشتم کابوس میدیم سرم رو گرفتم 

-این دیگه چه کابوسی بود

- باهام بازی میکنی ؟

با این حرف وحشت زده از روی تخت بلند شدم با دیدن مرد قد بلند ومشکی پوش با صورتی جذاب ولی ترسناک

چند قدمی عقب رفتم

-چی از جونم میخوایین شماها دیگه کی هستین هان؟!

خندید و گفت 

-انقدر تو گوشت زمزمه کردم باهام بازی کن تو خوابت اومد 

هوف

ترسیده عقب کشیدم خودم رو 

-لطفا دست از سرم وردار من نمیخوام تو این تیمارستان بمونممممممم!

این رو با داد گفتم که اومد سمتم که پاهام سست شد روی زمین  نشستم

که روی زانوی یه پاش نشست خیره به من گفت 

- از تیمارستان دزدیمت دختر موقعی که من یه بیمار روانی بودم اونجا تو رو دیدم و شد چیزی که الان شده

با بهت و ناباوری نگاش کردم کم کم خنده رو لبم اومد که اونم لبخندی زد و گفت 

-کم کم داری خودتو پیدا میکنی ولی ممکنه به حالت اولت برگردی پس از این جا بیرون نمیری

سر خم کردم و یهو اخلاقم عوض شد با خشم گفتم

-عمرا میخوای منو زندونی کنی؟

پوزخندی زد و با تحسین نگاهم کردو گفت 

-نه فقط میخوایم بازی کنیم با شنیدن کلمه بازی جیغی کشیدم که خندید و پا شد تو یه حرکت