
رمان(با من بازی؟!)پارت ۱

-با من بازی میکنی ؟!
با وحشت به دختر روبروم خیره شدم موهای سفید و چشمانی سیاه
داشت نزدیکم میشد که پا به فرار گذاشتم و از اون جاده دور شدم نفس نفس زنان خم شدم با دیدن دخترک تو فاصله چند متری صورتم
جیغی کشیدم
-از جونم چی میخواییییی!
-جونتو
با حرف دخترک ترسیده باز فرار کردم چرا این شهر توش کسی زندگی نمیکرد اخه
یهو چراغی روی سرم روشن شد و حرف دخترک در ذهنم اکو شد
- با من بازی کن!
و یهو