رمان !رقص در جهنم! P.3

عجیب بود !
حتی ادما بیشتر شده بود یادمه رییس نمیزاشت افراد تازه کار زیاد بیان چون نمیتونست زود اعتماد کنه
منی که مشاوره رییس بود زیادی میدونستم درباره اینجا
اخم کردم دستم مشت شد مستقیم راه رفتم که نگاه همه به من چرخید از اون دور کیان رو که برق چشماش که کدر شده بود رو میدیم
اون ادم پر انرژی قبل نبود سرش کج کرده بود و منو نمیدید لبخندی زدم و رسیدم بهش یهو مشت محکم به کمرش کوبیدم که در جا از جاش پرید برگشت سمت من تا فش کشم کنه ولی با دیدن من
سرجاش ثابت موند
-ملورین !
این اسم لقبی بود که وقتی وارد باند شدم رییس و بچه ها بهم دادن
+دلت برام تنگ نشده بود؟
شوکه بغلم کرد
که هوف کشیدم
-چت شده تو
وقتی ازم جدا شد با دیدن چشمای اشکیش زبونم بند اومد
+وقتی رفتی فکر کردم دیگه نمیتونم ببینمت فکر کردم رقیبمون کشتت گفتن بهت نزدیک شدن و کشتنت چون ازت خبری نبود واقعا فکر کردیم مردی
یهو جیغ یکی بلند شد و کی بود جز سارینا
-سارییی بسه کر شدیم
دویید سمتم و بغلم کرد
سارینا 7 سالش بود و نوه ی رییس بود
خندیدم و موهاش رو بهم ریختم
-گفته بودن رفتی دیگه برنمیگردی ولی من گفتم میای کسی باور نمیکرد دیدی داداش کیان ابجی اومد!
کیان با بغض سر تکون داد که خندیدم موهای هرجفتشون و بهم ریختم
+فکر کنم داداش کیانت الانه غش کنه
منو سارینا خندیدم ولی کیان با لبخند نگاهمون میکرد که صدای یه نفر بلند شد
-اینجا چخبره ؟!
برگشتم سمت صدا ادمه رو نمیشناختم و با اخم گفتم
+شما کی باشی؟
کیان رنگش پرید سریع سرشو انداخت پایین که سارینا هم اخم کرد و پشتشو کرد بهش و با چشمای ریز شده اینبار من گفتم
-اینجا چخبره ؟!
توجهم جلب شد به بقیه افراد که مثل کیان سرشونو خم کرده بودن و تو حالت اماده باش بودن
یارو نیشخندی زد و گفت
-من کی باشم؟تو انگار بدون اجازه وارد اینجا شدی
یهو زدم زیر قهقه سرم وخم کردم و بلند کردم
+چی میگی یجوری حرف میزنی انگار رییسی
سرشو تکون داد و با جدیت گفت
-اره رییس اینجام
نیشخندی زدم
+جوک خوبی بود منم مشاور رییسم
اخم کرد که به سارینا گفتم
-بیا بریم خوشگلم
با سارینا راه افتادیم بریم سمت دفتر رییس ولی همون بارو دوباره گفت
-کجا میری
دستام مشت شد برگشتم سمتش یهو زیر پای زدم بهش که قبل اینکه بیوفته یقشو گرفتم و تو همون فاصله لب زدم
+ببین داداش اگه قراره جلو راهم سبز شی از الان سرتو ببرم
یقشو ول کردم که زمین افتاد شوکه نگاهم کرد که با عصبانیت با سارینا رفتیم سمت دفتر در دفترو باز کردم که رییس رو ندیدم ابرویی بالا انداختم و اتاقو دید
زدم عجیب بود تابلو رییس رو که یه روبان مشکی بهش وصل بود رو دیدم یهو انگار برق سه قفاز بهم وصل شد و قلبم گرفت عقب عقب رفتم و دستمو رو قلبم گذاشتم
به دیوار تکیه دادم و شوکه اشکام خود به خود میریختن و از چهرم هیچی معلوم نبود سارینا با مظلومیت گفت
-وقتی رفتی بابازرگ بخاطر اینکه بفهمه مرگ تو درسته یا نه رفت سمت دشمنامون ولی انگار تله بود هم بابازرگ رو کشتن هم به دروغ گفتن تو مردی
با اینکه بچه بود خیلی بزرگ سالانه حرف میزد و این همیشه برا همه عجیب بود
دست سارینا رو گرفتم و گفتم
-از کی اینطوری شد
-از همون روزی که تو رفتی
در دفتر محکم بازشد و..